آن زمان که نوشتن به قصد انتشار را شروع کردم یقین داشتم که هیچوقت داستان نمینویسم. چراییاش را نمیدانم. فقط میدانم که هیچ علاقهای به قصهنوشتن نداشتم. پس از گذشت چهار ماه از شروع دورۀ نویسندگی خلاق به فکر نوشتن کتاب افتادم. یک کتاب غیرداستانی. سر کلاس، وقتی استاد از شخصیتها و اوج داستان میگفت، من حرص میخوردم. با خودم میگفتم” اَه بازم رفت سراغ داستان، کاش چهارتا راهکار خوب نوشتن غیر داستانی میگفت”
طولی نکشید که متوجه شدم خوب نوشتن نمیتواند از روایت جدا باشد. متنی که داستان نداشته باشد مثل غذای بیمار فشارخونی است. به کار مریض میآید نه آدم سالمِ خوش ذائقه. نمیشود دلچسب نوشت و داستان نگفت. همین درک باعث شد به قصهگویی علاقهمند شوم. پس از آن ادراک، داستانهای کودک و نوجوان نوشتم. هنوز قلمم جانیفتاده است، میدانم؛ اما چه میشود کرد آدم عجول نمیتواند دست روی دست بگذارد و صبر کند تا نوشتههایش از نظر دیگران هم لایق انتشار شوند. عاقبت یک روزی به پختگی هم میرسد.
پیشتر غیر داستانی مینوشتم اما هرجا خوب نوشتهبودم روایتی از زندگی خودم یا دیگران چاشنی کار بود. از همان ابتدا نمیشود تصمیم قاطع گرفت که تو مقالهنویس میشوی یا نویسندۀ رمان. من هنوز هم نتوانستهام یک ژانر واحد انتخاب کنم؛ سرطناب را بگیرم و پیش روم. هر روز چیزی مینویسم از داستان کودک گرفته تا مقاله. صبح که مجموعه داستان کودک را برای ناشر میفرستادم باز فکر کردم هنوز هم عجولم.
گاهی دلم میخواهد هفت ماهه نباشم. مثل آدمهای باوقار رفتار کنم. همانها که نه ماه را پر کردند و آمدند اما چه کنم که نمیشود؛ دست خودم نیست. مادرم اطمینان دارد که من نه ماه را پرکردم و آمدم اما خودم نه . من حین ورود برخورد خشنی دیدم که متوجه شدم اینجا جای بیتحرکی و سکوت نیست. نمیشود ادای مردهها را درآورد.
بله همۀ نوزادان در بدو ورود به این زمین بهشتی گریه میکنند. من خواستم از همان ابتدا متین جلوه کنم و کولی بازی درنیاورم. خیلی ساکت و بیسر و صدا قدم به آغوش ماما گذاشتم اما او به سکوت معتقد نبود. سزای سکوتم ضربات پیاپی کف دستی به پشت کمر و گردنم شد. همان موقع بود که فهمیدم حین ورود به یک مکان ناشناخته باید جنجال کرد و خودی نشان داد. نزدیک بود ضربههای آن مامای سنگین دست رگ و پی چشم و چارم را درآورد. میترسم جای دیگری سکوت کنم و کور شوم.
افزون بر این، عجول بودنم باعث میشد که قبل از اتمام بحث شروع کنم به سوال پرسیدن. حالا پس از گذشت سالها وقتی در دورهای یا محفلی شرکت میکنم و میبینم برخی تازه واردان عرصۀ نوشتن همان سوالهای پیشین مرا میپرسند؛ لبخندی گوشۀ لبم مینشیند. پس از سالها آموختن تازه متوجه شدهام که هنرجو نباید عجول باشد. صبر کنم استاد کلامش را تمام کند بعد من شروع کنم به کاوش.
کیندرا هال فصل یک کتابش را با این جمله از آنتونی دومیلو شروع میکند:
“کوتاهترین فاصله میان نوع بشر و حقیقت، قصه است.”
هر فرد یا کسب و کاری برای تاثیرگذاری نیازمند قصه است. داستان سبب میشود آنچه میگویید جذاب و تاثیرگذار باشد. فقط باید سعی کنید داستانی بگویید که درخاطر افراد بماند. همین.
این کتاب کیندراهال را شاهین کلانتری به من معرفی کرد. اولین پرسش ذهنم بعد از شنیدن نام کتاب این بود:
” چه داستانهایی میچسبند ؟”
استاد مقدمۀ کتاب را سر کلاس خواند. تیترش چنین بود :” اسلوونی، جان اف کندی و داستانی که همسرم را گروگان گرفت.”
نویسنده با عنوان هر فصل ذهن خواننده را به چالش میکشد. دنبالۀ متن را میگیری و در دنیای قصهپردازی غرق میشوی تا داستان خودت را خلق کنی.
اگر بخواهید هنر داستانسرایی را بیاموزید،” داستانهایی که میچسبند” میتواند ذهن قصهگوی شما را شکوفا کند. این کتاب روش ساخت داستانهای تاثیرگذار را به ما میآموزد.
علاوه بر نویسندگی داستانی در نوشتن غیر داستانی هم به خلق داستان نیاز دارید.
چند سطر از این کتاب کیندراهال را باهم بخوانیم:
« بزرگ ترین مانع برای اینکه نتوانید داستانتان را تعریف کنید این است که فکر می کنید هیچ داستانی ندارید…
دروغ بزرگ
کتابی میخواندم که نویسندهاش بر این باور بود که برای داشتن داستانهایی که ارزش گفتن داشته باشند، به زندگی نیاز دارید که ارزش زیستن داشته باشد، یعنی دلیل بیداستان بودن شما زندگیتان است که ارزش تعریف کردن ندارد. اقرار میکنم با اینکه به هیچ روی علاقهای به ابراز خشونت فیزیکی ندارم، این کتاب را به آن سوی اتاق پرتاب کردم. دروغگو!
اگر این فکر به ذهنتان خزیده است نادیدهاش بگیرید. دروغ است. یک دروغ متداول؛ اما دروغها همه مثل هم هستند. زندگی شما سرشار از داستان است. شاید این جمله گستاخانه به نظر برسد، بهویژه برای کسی که یک برگۀ سفید هم جلواش گذاشته ولی احساسش این است که در این دنیای بزرگ هیچ داستانی برای گفتن ندارد و هیچ اتفاقی برایش رخ نداده که ارزش گفتن داشته باشد.
حقیقت چیزی است که من طی همین فصل (فصل هشت) بارها گفتم. اگر احساستان این است که هیچ داستانی ندارید بدین سبب نیست که واقعا داستانی ندارید؛ بلکه به این دلیل است که داستانهای ما از نظر خودمان داستان نیستند. داستانهای ما درست شبیه زندگی هستند. تمرینهای ارائه شده در این فصل به شما کمک میکند این لحظههای خاص را بهدرستی خلق کنید و باطن واقعی آنها را آشکار سازید. داستانها منتظرند تا یافته و گفته شوند.»
آخرین دیدگاهها